داستان ترسناک_مکنده ها_پارت یازده

  بابا و من به مامان و فلیسا توضیح دادیم چگونه در انتهای جلسه, شِرودِر پِترسون همه را متقاعد کرد که راه حل کلیدی این ماجرا, برقراری ارتباط با این نور است. بابا به مامان گفت:( آن ها یک داوطلب می خواستند تا سوار سفینه ای کوچک بشود و با نور عجیب ارتباط برقرار کند. هیچ کسی داوطلب نشد. بعد کسی من را شناخت و از من خواست تا به سفر بروم. احتمالا با توجه به نقش هایم چنین حرفی را زد.)

مادر گفت:( امیدوارم نه گفته باشی.)

_ البته که گفتم نه. قطعا نمی خواهم به چنین سفری بروم و تو بچه ها را در خانه تنها بگذارم.

در حقیقت من کمی شرمنده شدم که پدر با این قطعیت گفت به چنین سفری نمی رود. می توانستم نا امیدی را در صورت بقیه ببینم که پدر در زندگی واقعی اش شبیه آن چه تصویر های پرده ی بزرگ سینما نشان نمی دهند نیست.

پدر همچنان ماجرای نور را می گفت و وسط جمله اش بود که ناگهان صدایی کر کننده تمام فضای اطراف ما را پر کرد.

پنجره باز شد, خرده شیشه ها همه جارا پوشاند.

من به سمت پایه ی تخت شیرجه زدم و با یک دست پایه را گرفتم و با دست دیگر چستر را روی تخت چنگ زده بودم. نیرو داشت همه ی ما را به سمت پنجره می کشاند.

قلیسا جیغ زنان در هوا معلق شد. لحظه ای بعد مکنده بر لبه ی پنجره قرار داشت, همانطور که خواهر مرا می مکید, کله ی فلیسا به این سو آن سو تاب می خورد.

بعد چامپر به میان هوا بلند شد. دست هایش را به دو طرف دراز کرده بود و با صدایی بلند جیغ می کشید.

مامان و بابا وحشت زده به سمت او هجوم بردند. بابا تخت را با دست گرفته بود وسعی می کرد زانوی چامپر ار با دست نگه دارد. مامان با یک دست کمر بابا را محکم چسبیده و با دست دیگر, پای چامپر ار گرقته بود. من محکم به چستر چنگ زده بودم و حالا نیرو ی حیرت انگیز مکش, مرا هم از جایم بلند می کرد. انگار در میان موجی از هوای گرم قرار گرفته بودم. 

بعد ناله ای چنان بلند به هوا برخواست که سرم به دوران افتاد. چستر درست از میان بازوان من مکیده شد و من محکم روی زمین پایین افتادم. 

آخرین صدایی که شنیدم, صدای برخورد کله ام با کف زمین بود.

وقتی چند ساعت بعد به هوش آمدم, هوا به تاریکی قیر بود. همانطور که سر جایم می نشستم, آرام زمزمه کردم:(بابا؟ مامان؟)

اطرافم به طرزی ناشناخته ساکت بود. وحشتی هولناک وجودم را گرفته بود. آیا تمام خانواده ی من از میان پنجره به بیرون مکیده شده بودند؟

درد درون کله ام وحشتناک بود اما خودم را مجبور کردم تا از جایم بلند شوم و چراغ را روشن کنم.

صحنه ای که دیدم تمام بدنم را به رعشه انداخت.

اتاق کاملا خالی بود البته به جز تختی که گوشه ای افتاده بود. سریع به سمت پنجره رفتم و بیرون را نگاه کردم شاید بقیه از ساختمان پایین افتاده باشند اما هیچ کس آن جا نبود.

بیرون دویدم و میان بوته هارا گشتم. مامانو بابا را صدا می زدم و دنبال خواهر و برادر هایم می گشتم.

_ فیل؟

پدر بود, زخمی و خونی شده و بدنش بدجوری مجروح شده بود هرچند هنوز زنده بود. او با تمام احساسات مرا در آغوش فشرد و گفت:( خدا را شکر حال تو یکی خوب است. بقیه کجا هستند؟)

با صدایی لرزان جواب دادم:(نتوانستم کسی را پیدا کنم.)

ادامه دارد...

نویسنده: سوزان وین


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 6 اسفند 1395 | 17:57 | نويسنده : رومینا هاشمیان |